ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل غزل
غزل
33 ساله از مشهد
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
47 ساله از تهران
تصویر پروفایل مهسا
مهسا
40 ساله از تهران
تصویر پروفایل حسام
حسام
44 ساله از تهران
تصویر پروفایل شهرام
شهرام
49 ساله از تهران
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
35 ساله از ساری
تصویر پروفایل محمد
محمد
31 ساله از خوی
تصویر پروفایل فلای
فلای
46 ساله از نجف آباد
تصویر پروفایل شیوا
شیوا
42 ساله از رباط کریم
تصویر پروفایل ماه
ماه
39 ساله از تهران
تصویر پروفایل سحر
سحر
40 ساله از خوی
تصویر پروفایل محیا
محیا
28 ساله از تهران

آدرس کانال اصلی همسریابی واتساپ

قصد کانال های همسریابی واتساپ را نمیدانست! به پشت سرش نگاهی انداخت. کانال همسریابی دائم واتساپ را که درون ماشین آن سمت خیابان دید خیالش راحت شد

آدرس کانال اصلی همسریابی واتساپ - همسریابی


لینک ورود به کانال همسریابی واتساپ

-دو تا انتخاب بیشتر نداری، هرچی که میگم گوش میدی یا عقد با خشایار! درحالی که از اتاق خارج میشد گفت: -بیست دقیقه بیشتر فرصت نداری! رها گوشیش رو بگیر ازش. -چشم آقا. در اتاق که بسته شد رها کیف ستاره که گوشهی اتاق افتاده بود را برداشت و موبایل را برداشت و توی کشو میز آرایش گذاشت. دست به کمر باالی سر ستارهی گریون ایستاد و گفت: -انتخابت چیه؟

  1. اگه میخوای با پسر خاله ات عقد کنی وقت من رو نگیر! سینا روی مبل های راحتی در پذیرایی نشسته بود. پا روی پا انداخته بود و سرگرم کار با گوش یاش بود. بیست و پنج دقیقه گذشت از جایش برخاست. مطمئن شد ستاره رام نشده است. عصبی گفت: با دستای خودت قبرت رو کندی. صدای پاشنهی کفش لبخند روی لب های سینا قرار داد و "خوب های" زمزمه کرد.
  2. ستاره با استایل جدیدش رو به روی سینا قرار گرفت. شلوار لی آبی، تاپ صورتی و پالتوی ساده اما شیک عسلی پر رنگ حسابی جذابش کرده بود. شال عسلی با آن آرایش صورتش را دلنشین کرده بود. کانال همسریابی واتساپ راضی روبهرویش ایستاد و گفت: ستاره با بغض سرش را تکان داد. از رنگ قرمز که روی لب هایش تصمیم درستی گرفتی، میریم توی راه میگم باید چیکار کنی! جاخوش کرده بود متنفر بود. طبق گفته های کانال همسریابی واتساپ روی نیمکت در پارک نشسته بود و کیف دستی محکم میفشرد.
  3. کانال همسریابی واتساپ آن سمت خیابان رو به روی پارک در ماشین نشسته بود و حرکات ستاره را زیر نظر داشت. موبایلش را برداشت و شماره ای را گرفت. پس از چند بوق فرد پشت تلفن پاسخ داد. -بله آقا؟! فیلمحواست بهش باشه علی که بهش نزدیک شد جنس رو بگیره ازش بگیر، هم فیلم میخوام هم عکس. -چشم آقا، فقط آقا سیاوش نفهمن فیلما کار منه.... کانال همسریابی واتساپ عصبی میان حرفش پرید و گفت: رو خیلی خب اصال سیاوش از این قضیه خبردار نمیشه کاری که گفتم بکن. -چشم. گوشی را قطع کرد. احساس سرما م یکرد.

کانال همسریابی در واتساپ هشدار داده بود

کانال همسریابی در واتساپ هشدار داده بود نبادکمه های پالتو را ببندد. هیچ وقت باورش نمیشد برای فرار از دست خشایار مجبور به همکاری با کانال همسریابی در واتساپ شود و مواد بفروشد. اشک دوانده شد در چشمانش را پس زده و نفرتش از خشایار چند برابر شد. پسری کنارش نشست. نگاه اش را به پسر دوخت و صورتش را ازنظر گذراند. همان شخصی بود که کانال همسریابی در واتساپ عکسش را نشانش داده بود. پسر سرش را گرم گوش یاش کرد و آرام گفت: -بسته رو خیلی آروم و ریلکس بذار توی این پالستیک، به منم خیره نشو! ستاره گیج سرش را پایین انداخت. نایلون مشکی کنارش را برداشت. اول با خیال راحت اطراف رو از نظرگذراند. بچه ها مشغول بازی بودند و پارک تقریبا خلوت بود. ساعت 11 بود و خلوتش بودنش طبیعی بود.آرام بسته مسطتیلی کوچک که با کاور قهوه ای پوشانده شده بود را از کیفش در آورد. دوباره اطراف را از نظر گذراند وقتی خیالش راحت شد بسته را سریع درون نایلون گذاشت و نایلون را کنار پسرک رها کرد. -دختر زرنگی هستی! به کانال های همسریابی واتساپ سالم برسون. نایلون را برداشته و از ستاره دور شد. نفس عمیقی کشید کمی از ترسش ریخته بود. یک ساعتی بود که روی صندلی نشسته بود و ده نفر آمده و رفته بودند. یک بسته دیگر مانده بود. امیدوار بود کانال های همسریابی واتساپ دیگر چنین چیزی از او نخواهد. قصد کانال های همسریابی واتساپ را نمیدانست! به پشت سرش نگاهی انداخت.

کانال همسریابی دائم واتساپ را که درون ماشین آن سمت خیابان دید

کانال همسریابی دائم واتساپ را که درون ماشین آن سمت خیابان دید خیالش راحت شد که حداقل رهایش نکرده استکانال همسریابی دائم واتساپ که دید ستاره خیره اش هست اشاره زد که به سمتش برود. ستاره متعجب و خوشحال از جا برخاست که به سمت کانال همسریابی دائم واتساپ برود. کنار خیابان ایستاد که یک ون مشکی جلویش ایستاد. در باز شد و به داخل ون کشیده شد. ون با سرعت حرکت کرد.

  1. تمام اتفاقات در چند ثانیه افتاد. سینا سریع از ماشین پیاده شد و ناباور به جای خالی ستاره خیره شد. صدرا که این اتفاقات را دید سریع خودش را به سینا رساند و گفت: -آقا بدبخت شدیم. سینا عصبی لگدی به الستیک ماشینش زد و گفت: -لعنتی، اینا دیگه کی بودن! ؟ صدرا ترسیده خیره سینا عصبی بود. -فیلم ها و عکسا رو برام بفرست، از این اتفاق به هیچکس نمیگی فهمیدی؟!
  2. صدرا تند سرش را تکان داد و سینا سوار ماشینش شد. صدرا ترسیده دور شد. سینا سرش را روی فرمون ماشین گذاشت و زمزمه کرد: -جواب سیاوش رو چی بدم؟! ماشین را به حرکت درآورد و به سمت کاشانک رفت. بهتر بود به خا نه برود.
  3. مطئن بود کار رقبایشان بود. باید منتظر تماسشان میماند. در دل دعا کرد که به سیاوش زنگ نزنند. "یک روز بعد" سیاوش در هتل رزوود جورجیا در ونکوور کانادا اقامت داشت. توی اتاقش روی تخت دراز کشیده بود. در واتساپ برای ستاره پیامی ارسال کرد و شماره اش در کانادا را برایش فرستاده بود. در همین یک روز حسابی دلتنگ شده بود. از چت ستاره بیرون آمد. خواست واتساپ رو ببندد که پیامی از شماره

مطالب مشابه