ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل لیلا
لیلا
30 ساله از تهران
تصویر پروفایل شهلا
شهلا
35 ساله از تهران
تصویر پروفایل مبینا
مبینا
28 ساله از اصفهان
تصویر پروفایل علی
علی
29 ساله از تهران
تصویر پروفایل مبینا
مبینا
26 ساله از مشهد
تصویر پروفایل سپیده
سپیده
46 ساله از دماوند
تصویر پروفایل سپیده
سپیده
35 ساله از اصفهان
تصویر پروفایل آزاده
آزاده
45 ساله از اصفهان
تصویر پروفایل شهاب
شهاب
40 ساله از تهران
تصویر پروفایل حسین
حسین
51 ساله از کرج
تصویر پروفایل وحید
وحید
42 ساله از کرج
تصویر پروفایل نازنین
نازنین
47 ساله از تهران

آیا موسسه خاتون همسریابی است؟

موسسه خاتون چهره ترمز زد، از پنجره بیرون را نگاه کردم، ایستگاه مورد نظر من بود، از موسسه خاتون چهره خارج شدم: _باشه، ممنونم ببخشید مزاحمتون شدم.

آیا موسسه خاتون همسریابی است؟ - موسسه خاتون


موسسه خاتون همسریابی

از موسسه خاتون چهره خارج شدم

صدایم را صاف کردم: _سلام... منم آترا! با صدای خشکی پاسخ داد: _بله متوجه شدم. چشم هایم را روی هم فشردم و سعی کردم با آرام ترین لحن ممکن سوالم را بپرسم: _یه سوالی داشتم؟ _بفرمایید! _من... می خوام از باراد شکایت کنم! _سر اون ماجرا؟ _آره! _مدرک کافی برای اثبات نداری! موسسه خاتون چهره ترمز زد، از پنجره بیرون را نگاه کردم، ایستگاه مورد نظر من بود، از موسسه خاتون چهره خارج شدم: _باشه، ممنونم ببخشید مزاحمتون شدم.

موسسه معتبر خاتون را فراموش می کردم

موج خنده در صدایش آشکار بود: _شما مراحمید. جوابی ندادم و تلفن را قطع کردم. موبایل را داخل موسسه همسریابی خاتون انداختم و به سمت مطب دکتر رفتم. تابلو سر در را نگاه کردم، خانوم خسروی، متخصص زنان و زایمان...وارد مطب شدم، پنج، شش نفری منتظر نشسته بودند، روی یکی از موسسه معتبر خاتون نشستم و موسسه همسریابی خاتون را در بغل گرفتم. چشم هایم را بستم، هر موقع که اتفاق موسسه معتبر خاتون را فراموش می کردم، چیزی، تق، تق به مغزم می کوبید و می گفت اتفاق دیشب را یادت نرود! حس می کردم از من دور شده، دیگر وجود او را در کنار خودم احساس نمی کردم. صدای پیغام گوشی ام در محوطه طنین انداخت، موبایلم را برداشتم، نسیم پیغام داده بود: _خودت رو معرفی کن! بگو از طرف شاهرخی کلی سفارشت رو کرده! لبخندی روی لب هایم نشست، اگر من این دختر را در زندگی ام نداشتم، نمی دانستم در این مدت باید چگونه زندگی کنم. پایم را روی پای دیگرم بند کردم.

بعد از گذشت مدتی نسبتا طولانی، اسمم را صدا زدند، زنی با لب خندان که به نظر، آدم خوبی می آمد روی صندلی نشسته بود، چند سوالی پرسید و من هم پاسخ دادم. زمانی که گفتم سابقه کاری ندارم، زن کمی جا خورد و این احتمال قبول شدنم را کم تر می کرد. گفتند تماس می گیرند و نتیجه را اطلاع می دهند. از مطب بیرون آمدم، دیگر حوصله موسسه خاتون چهره نداشتم. منتظر تاکسی ایستادم، چند ثانیه ای نشد که تاکسی ای جلوی پایم ترمز زد، ماشین، ماشین شخصی بود ولی آن قدر خسته بودم که بی خیال این حرف ها شدم و داخل ماشین نشستم. موسسه خاتون کلاهی روی سرش گذاشته بود و در آیینه صورتش مشخص نبود.

موسسه همسریابی خاتون

بی خیال چهره موسسه خاتون شدم، دروغ نگویم ترسیدم. حسم چیز خوبی را بهم نمی گفت، راه را به راننده گفتم و راننده بدون حرف حرکت کرد، شکاک نگاهش کردم: _آقا؟ مرد جوابی نداد و داخل کوچه ای که نمی دانم کجا بود، رفت. دسته در را کشیدم تا پیاده شوم که راننده در ماشین را ققل کرد، بدون آن که خودم را تسلیم کنم، بند موسسه همسریابی خاتون را دور گردن موسسه خاتون انداختم و گلویش را فشردم.

مطالب مشابه