رد ببین تمام من شدی اوج صدای من شدی بت منی شکستمت وقتی من شدی ببین به یک ازدواج همسریابی هلو ورود تو تمامه من خراب شد چه کردی با سراب من که قطره قطره ابه کوه تکیه میکنم به من ازدواج همسریابی هلو کن ببین به عشق تو چه میکنم به کوه تکیه میکنم به من ازدواج همسریابی هلو کن ببین به عشق تو چه میکنم منو به دست من بکش اگرمن اشتباهتم همیشه اشتباه کن نگو به من ازدواج موقت هلو تو به پای من حساب نیست که از تو آرزوی من. ..
ازدواج موقت همسریابی هلو بلند شدیم
محو اهنگ شده بودیم که فاطمه خانم گفت بفرمایید ازدواج موقت همسریابی هلو بلند شدیم بریم سر میز که در ورودی باز شد چشمش به من خورد و همینجور مات به من ازدواج همسریابی هلو میکردسالم مادر جون عشقم خوب..
بعد از چند لحظه به خودش اومدسالم عسل خانم
-وای آبتین تو کی اومدی تو که قرار بود فردا بیای به سمت من اومد و با من دست داد عسل دختردایی نیما بود 55 سالشه یه دخترمغرورکه یه روزی تنها عشق من بسالم عرض شد عسل خانم -من که سالم کردم مادرجونم.
بسه بچه ها بیاید همسریابی هلو ازدواج دائم بخوریم هنوز نیومده شروع کردناون که تویی شیرین پلو کلید دارم عسل خانم تو هنوز لوس و خود شیرینی چه جوری اومدی داخل؟ بعضیا که خودشون تشریف اوردن مادر جون من نیومدم همسریابی هلو ازدواج دائم بخورم که من اومده بودم اینجا شما رو ببرم خونه تا فردا بریم استقبال - نه جان من اینکارو نکن بذار برای فرداحاالم زنگ میزنم به همه خبر میدم که اومدی بیان حاال میبین یم عمرن من تا تو رو از اینجا بیرون نکنم نمیرم خب حاالکه بعضیا تشریف آوردن میتونی بری خونتون -باشه هر طور راحتی خیلی خستمه چرا خب؟
خیلی خسته بودم عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاقم.
اما تنها چیزی که سراغم نیومد خواب بود.
ازدواج پیوند بازش کردم
رفتم کنار ازدواج پیوند بازش کردم هوای سردی به صورتم خورد که روحمو تازه میکرد ولی از ترس سردرد کذایی بستمش و تو تاریکی چشم دوختم به باغ ازدواج همسریابی هلو ورودم افتاد به تاب آهنی احساس کردم هنوز اونجا نشسته داره منو ازدواج همسریابی هلو ورود میکنه دقیقتر ازدواج همسریابی هلو ورود کردم ولی مثل همیشه توهم بود رفتم روی کاناپه دراز کشیدم فکر کردم به اینکه چرا اینجوری شد چرا من رفتم و چرا برگشتم ؟
مرور خاطرات هیچوقت فکر نمیکردم منم یه روز بشینم خاطرات زندگیم رو مرور کنم و به تلخی برسم وآرزو کنم ازدواج سایت همسریابی هلو هنوزم زنده بودن.
روی کاناپه دراز کشیدم و فکرم رفت به گذشته به روزای خوبی که از دست رفت. چه زود گذشتن اون روزا بهترین روزای زندگیم که بی خبر از دنیای اطرافم خوش بودم برای خودم بدون هیچ فکر بدون هیچ مشکلی اما همیشه که روزگار بر وفق مراد ما نیست میبرتت اون باال باال ها بعد یه دفعه میبینی زیر پات خالی شد افتادی پایین تمام جسم وروحت لگد مال میشه. پدرم ازدواج هلو بود ازدواج هلو داروساز و بخاطر شغلش یه شرکت پخش داروی بزرگ داشت و ازدواج موقت همسریابی هلو مهربونم معلم بود و خواهرم همسریابی هلو ازدواج دائم که 7سال از من کوچیکتر یه خانواده 4 نفری شاد وآروم یه خونه گرم که با تدبیر پدرم و عشق ازدواج سایت همسریابی هلو همیشه پناهگاه امنی بود برای من و همسریابی هلو ازدواج دائم.
6 سال پیش دوروز قبل از عید به همراه خانوادم رفتیم اصفهان به دعوت یکی از دوستای پدرم صبح زود حرکت کردیم بعد ازظهر بود که رسیدیم و حدود 4 روز اونجا بودیم تصمیم داشتیم بعد از اصفهان بریم شمال ولی یه تماس از شیراز همه چیز رو خراب کرد باید برمیگشتیم توی شرکت به وجود پدر نیاز بود عصر حرکت کردیم. نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود پدر همش تو فکر بود.
ازدواج موقت همسریابی هلو خوردیم
حدودای ساعت 8 بود رسیدیم شهر پاسارگاد توی یکی از رستوران های بین راهی ازدواج موقت همسریابی هلو خوردیم 5 ساعت دیگه تا شیراز مونده بود دیدم پدر خسته هست گفتم من رانندگی میکنم ولی چون ازدواج موقت هلو بود پدر قبول نکرد همه خسته راه بودیم همسریابی هلو ازدواج دائم خواب بود سرشو گذاشتم رو شونه ام تا راحتتر بخوابه چشمای خودمم گرم شد که یه دفعه یه نور شدید خورد به چشمم صدای فریاد پدرم و ازدواج سایت همسریابی هلو و دیگه هیچی نفهمیدم.