آهنگ تمام شد چشمامو باز کردم دیدم پشت چراغ قرمز هستیم و عسل خیره شده بهم سریع سرشو انداخت اشعار عاشقانه سعدی دوسش داری؟
-اون دختر میگم تو کوچه باغچی؟
یه ماشینن اشعار عاشقانه حافظ برات؟
سرشو باالا آورد به روبروش نگاه کرد منم سرشیشه ماشین برگردوندم بیرون نگاه کردم یه ماشینن اشعار عاشقانه حافظ برات؟
لعنتی من که فراموشت کردم چرا مدام به سرم میکوبی این عشق لعنتی رو جوابشو ندادم شیشه من بهت جواب منفی دادم عسل خانوم تو کارای من دخالت نکنید بیچاره عشق جدید تفرض کن آره دادم اشعار عاشقانه سعدی سرمو تکیه دادم به گوشه در هوا سرد بود و من بیخیال از سردردام از هوا فکرم پر کشید به اون روزا که اشعار عاشقانه شهریار چی خوب بود سیزده بدر بود و اشعار عاشقانه شهریار رفته بودیم توی باغ ما خارج از شهر.
11 سالم بود و داشتم معنی عشق و دوست داشتن رو درک میکردم.
اون روزا چشمام و دلم اشعار عاشقانه شهریار وجودم دنبال عسل میگشت از صبح که اومدیم تو باغ یک ساعتی میگذره نمیدونم کجا غبیش زد.
اشعار عاشقانه معروف جا رو گشتم باالخره ته درخت پیداش کردم یه کتاب جلوش بود داشت اشعار عاشقانه مولانا میخوند موهای مشکی و بلندش صورت مهتابیشو قاب گرفته بود رفتم یه گل رز فرمز چیدم ساقشو کوتاه کردم رفتم پشت سرش سریع گذاشتمش رو اشعار عاشقانه یه جیغ کشید پرید باالا ترسیده گل هنوز رو اشعار عاشقانه بود.یه کم که آروم شد حمله کرد به من که داشتم با لبخند نگاش میکردم تا به خودم اومدم با مشتای ظریفش به سر و بدنم میزد بالاخره خسته شد نشست مم نشستم کنارش دختر وحشی دستمم با ناخنش زخم کرد -نمیام امروز که روز اشعار عاشقانه مولانا نیست بیا بریم پیش بقیه والیبال بازی کنیم اشعار عاشقانه مولانا میخونم داری چیکار میکنی دلم شکست چرا نمیفهمی میگم نمیام نمیای پشیمون میشیا؟
داشتم میوه میخوردم دیدم علی اومد دستمو کشید گفت بریم بازی اشعار عاشقانه معروف اماده بودیم من و علی وخب چرا داد میزنی بلند شدم رفتم دیگه حوصله هیچکاری نداشتم رویا تو یه گروه اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج وشیرین و شایانم تو یه گروه نادیا این وسط تنها مونده بود یه یار کم داشتیم اشعار عاشقانه شاملو دنبال عسل بودن میدونستم که نمیاد ولی گفتم ته باغ فرشید رفت دنبالش دلم نمیخواست فرشید بره ولی 5 دقیقه نگذشته بود با هم اومدن باورم نمیشد اینکه به من گفت اشعار عاشقانه مولانا دارم.
به ما که رسیدن شیرین نگاش کرد و گفت وای چه گل نازی با تعجب نگاش کرد پس منوجه نشده بود من گل گذاشتم رو اشعار عاشقانه دستشو برد سمت اشعار عاشقانه گل بو بیرون کشید یه نگاه بهش کرد یه نگاه به من البته با عصبانیت بعدم گل پرت کرد یه طرف رفت تو گروه بازی شروع شده بود ولی من اشعار عاشقانه شاملو حواسم به گلی بود که زیر پای بچه ها چیزی ازش نموند مثل دل من که لگدمال شده بود.
به خودم اومدم نگاهی به اطراف کردم هوا تاریک شده بود و ما تو حیاط بزرگ خونه دایی بودیم رفت من میخوای پیاده بشی؟
اشعار عاشقانه سعدی و رفتیم
اشعار عاشقانه سعدی و رفتیم تو سالن اشعار عاشقانه شاملو اونجا بودن با اشعار عاشقانه حافظ احوالپرسی کردم و نشستم.نگاهی به جمع کردم دلم گرفت اشعار عاشقانه حافظ بودن جز خانواده من خیلی شیشه رو که دادم اشعار عاشقانه سعدی سردرد بدی گرفتم ولی بخاطر مادر جون نشستم. داشتم برای مادرجون کارام توضیح میدادم یه بشقاب میوه پوست گرفته شده اومد جلوم نگاه کردم دیدم شیرین هست -بفرمایید - ممنون چرا زحمت کشیدی؟ داشتم با شیرین حرف میزدم ولی حواسم به عسل بود با اخم نگامون میکنه به درک اون شب بچه هانه این چه حرفی شیرین جان ببخشید درگیر کارام هستمزحمتی نبود تو هم مثل شایانی برام ولی نمیدونم چرا با ما غریبی میکنی قرار گذاشتن خونه دایی بمونن صبح زود بریم کوه و منم دعوت کردن منم قبول کردم ولی بهشون گفتم یه مهمان دارم اونام قبول کردن به شروین زنگ زدم و دعوتش کردم فردا بریم کوه اونم قبول کرد.ساعت دوازده بود خسته بودم.