امون ندادم چیزی بگه رفته بودم بهش بگم ثبت نام اغاز نو بیخیالم شه، رفته بودم بهش بگم دیگه من رو فراموش کنه. رفتم بگم نمیتونم باهاش ادامه بدم. بهش گفتم من رو فراموش کن، گفتم ثبت نام اغاز نو نمیخوام باهات ادامه بدم. بعد رفتم سمت کیفم و گوشی رو در آوردم. پرت کردم رو میز عسلی بیا! دیگه این بیصاحبم نمیخوام. ثبت نام اغاز نو لازم نیست دم به دقیقه چک کنیش. در حالی که داشتم با گریه میرفتم سمت اتاق، گفتم حتی ثبت نام اغاز نو بیرونم نمیرم.
از فردا با خیالت راحت به کارات برس. نیاز نیست بادیگاردم باشی. دم در اتاق که رسیدم، با گریه داد زدم از همتون متنفرم! در اتاق رو قفل کردم و همونجا، جلوی در سر خوردم. زانوهام رو بغل کردم و بیتوجه به در زدنا و صدا کردنای ثبت نام در اغاز نو، اشک ریختم. نمیدونم کی خوابم برد. بیدار شدم، کل وجودم داشت میلرزید.
دوباره لرز کرده بودم. به سختی از زمین کنده شدم. ساعت یازده شب بود. شدیدا احساس گرسنگی میکردم؛ ولی نمیخواستم برم بیرون. نشستم رو تخت و زل زدم به دیوار جلوییم. مغزم پوچ و خالی بود. عین یه ورق سفید! هیچ حس خاصی نداشتم خنثای خنثا بودم. ده دقیقه به همین منوال گذشت که تقه ای به در وارد شد و به دنبالش، صدای بابا ثبت نام سایت همسریابی اغاز نو! دخترم، باز کن در رو! پوزخندی زدم و سرم رو گذاشتم رو زانوم. دو سه دقیقه که سپری شد، مامان اومد مامانجان در رو باز کن برات شام آوردم. جوابی ندادم لااقل بیا غذات رو بگیر.
ثبت نام همسریابی آغاز نو دید چیزی نمیگم
خودتم مریضی، ضعیف شدی. بازم سکوت کردم بیا مادر قربونت بره! ثبت نام همسریابی آغاز نو دید چیزی نمیگم، با لحن غمگینی گفت غذات رو گذاشتم پشت در. نیم ساعت شد و من هنوز خیره به دیوار بودم. صدای ثبت نام در اغاز نو برای یه لحظه من رو از عالم ساکت و تیره ام کشید بیرون ثبت نام سایت همسریابی اغاز نو! عزیز دلم یه بیا بیرون کارت دارم.
ثبت نام در اغاز نو بعد ثبت نام در اغاز نو دید صدایی از من درنمیآد، راهش رو کشید و رفت. دو روز تو اتاق حبس بودم. روز سوم، دراز کشیده بودم و چشمام بسته بود که صدای مریم رو شنیدم از پشت در تو جام نیمخیز شدم و گوشام رو تیز کردم. گفتم شاید خیالاتی شدم؛ ولی دوباره صدام زد ثبت نام در سایت همسریابی آغاز نو؟
ثبت نام همسریابی آغاز نو مطمئن شدم
ثبت نام همسریابی آغاز نو مطمئن شدم صدا، صدای خودشه، رفتم پشت در و با مکث کوتاهی بازش کردم. ثبت نام در سایت همسریابی آغاز نو وقتی نگاهش بهم افتاد، چشمای درشتش درشتتر شد. حیرتزده زمزمه کرد ثبت نام سایت همسریابی اغاز نو! هم که پشت مریم وایساده بود، سینی غذا به دست اومد جلو و با دیدنم خشکش زد چیکار کردی با خودت دختر؟