بردمش توی داستان خفن و لباسای راحتیش، که روی تخت گذاشته بودم رو نشونش دادم.: - لباساتو عوض کن.. . من برم برا داستان ترسناک یه چی بیارم بخوره.. . قبل رفتن خودم دکمه ها پیرهنش رو باز کردم و از تنش درآوردم.: - میندازمش لباسشویی.. . داشتم می رفتم که دستمو گرفت و پیشونیمو بوسید. نیشم شل شد. رفتم تو داستان خفن. لباسشو انداختم تو لباسشویی و براش شربت درست کردم. با هم اومدیم بیرون. اون از اتاق. من از داستان ترسناک.. . نشست روی مبل و منم کنارش. سینی رو گذاشتم روی میز. لیوان شربتش رو برداشتم. سرم رو کج کردم و لیوان رو با لبخند گرفتم طرفش. با مهربونی نگاهم می کرد. شربت رو ازم گرفت و سر کشید. تلویزیون رو روشن کردم. کدوم کانال رو میل دارین سرورم ؟.. .
داستان خیلی خیلی کوتاه
داستان های عجیب و کوتاه عادت کرده بود به دیوونه بازیای من.: - راستی داستان خیلی خیلی کوتاه.. . اونی که خواسته بودی رو داستان خفن.. . نمی دونم درسته یا نه.. . لیوانش رو گذاشت توی سینی. محمد: - برم ببینم.. . رفت تو استدیوش. منم پا شدم سینی رو بردم تو داستان ترسناک و لیوان رو آب کشیدم. با گیتارش اومد بیرون. داشتم سیب زمینی های پوست کنده بودم رو نگینی خورد می کردم. از پشت اپن نگاهش کردم. ایستاده بود. محمد: - خوب بود.. . نت ها رو دو قسمتشم دیدی ؟.. .: - آره ولی وقت نشد بخونم.. .
محمد: - ببین من می خوام این دو تا رو با هم تلفیق کنم.. . بیا گوش کن ببین چطوره.. . ببین منظورم رو متوجه میشی ؟.. . سراپاگوشم.. . گیتارش رو دوباره به دست گرفت. من هنوز درگیر پرتقال بودم. موهام ریخت جلوی چشمم. داستان های عجیب و کوتاه: - به حرکت لب و دهن من نگاه کن.. . داستان خفن متوجه میشی.. . سرم رو آوردم باال تا نگاهش کنم. بدون این که کارد رو بذارم زمین، با سر انگشتای دست راستم، به جز انگشت شصت و اشاره ام، موهای روی صورتم رو کنار زدم ؛ و همزمان یه به گردنم یه تکونی دادم تا موهام کامال بره عقب.
داستان خیلی خیلی کوتاه وای قلبم
منتظر خوندن محمد بودم که ناگهانی چشماشو بست و با لبخند خیلی قشنگی گفت ؛ داستان خیلی خیلی کوتاه وای قلبم.. . خنده ام گرفت. داستان های عجیب و کوتاه آخه المصب چند بار بگم نکن؟.. . ها.. . ؟.. . هم خنده ام گرفته بود. هم از این همه حساسیتش متعجب بودم.: - مگه چیکار کردم ؟؟؟... زدیم زیر خنده. خنده ام که تموم شد دوباره مشغول تیکه کردن پرتقال شدم.: - انگار بار اولشه منو می بینه.. . داستان ترسناک گذاشت کنار و بیشتر بهم نزدیک شد. پرتقال گذاشتم تو دهنش. یاد حدیث پیامبر افتادم ؛: - « هر زنی که لقمی ای در دهان شوهرش بگذارد، گویی چندین سال عبادت کرده است. » داستان خیلی خیلی کوتاه نه.. . بار اولم نیست.. . ولی االن خوب دارم می بینمت.. . می تونم «خوب» ببینمت.. . یه تیکه پرتقال خوردم و باز یه تیکه گذاشتم دهن داستان های عجیب و کوتاه. فرو داد و بهم خیره شد. داستان خیلی خیلی کوتاه اگه قبلنا باید یه کار خاصی می کردی تا قلبم بلرزه.. . االن دیگه الزم نیست.. . چون همینطوریش کال رو ویبره اس.. .