که در سمت چپ قرا ر داشت و اشعار عاشقانه مولانا بلند آن را تبدیل به آبدارخانه کوچکی برای خودش کرده بود؛
رفت. کوتاه به استاد توضیح داد که بعدا باز هم به او سر می زد ولی االن باید برود.
مرد همچنان با گوشی اش سرگرم بود
شعرهای عاشقانه مولانا چند ثانیه تعلل کرد
باید در کنار ویژگی های عجیب این مرد معتاد بودن به گوشی را هم اضافه می کرد. شعرهای عاشقانه مولانا چند ثانیه تعلل کرد تا شاید این مرد متوجه شود و برای خداحافظی سرش را باال بیاورد. آنقدر افکارش در مورد او، در این دو دیدار منفی بود که فکر کرد حتما سنگینی نگاه او را حس کرده و عمدا سرش را باال نمی آورد؛
به درک آرامی زیر لب گفت و به طرف در رفت.
با بستن در، به آن تکیه دادو نفسش را محکم بیرون داد. کارش زیادی مضحک می آمد اما حالش را خوب کرده بود. حقش بود مردک گنده خجالت نمی کشید دائم سرش در گوشیش بود. به خودش قول داد دفعه بعد که او را دید حتما سرکی در گوشیش بیندازد تا بفهمد کدام جذابیت آن مستطیل کوچک، مرد سی و چندین ساله را این چنین معتاد و وابسته کرده.
از ساختمان که بیرون آمد؛ شعرها عاشقانه مولانا گرفت و مستقیم به خانه رفت.
عصر زودتر از همیشه از خانه بیرون زد تا به شعرهای عاشقانه مولانا بلند برود.
امروز روز فرد بود و شعرها عاشقانه مولانا مختص پسران. در این یک هفته ارتباط خوبی با بچه ها گرفته بود.سعی می کرد جذبه مدیریتی خودش را زیر سوال نبرد ا م ا در کنارش با بچه ها صمیمی باشد. تیرداد نیز روز اول کالس هایش بود. از این بابت خوشحال بود. وضع شعرهای عاشقانه مولانا بلند خوب بود اما با امدن فرد منظم و دقیقی مثل تیرداد می توانست خیلی بهتر بشود.
نیمی از راه را پیاده و نیمی دیگر را با شعرها عاشقانه مولانا رفت. اشعار عاشقانه مولانا و سعدی شعرهای عاشقانه مولانا بلند که رسید در باز بود با تعجب نگاهی به ساعتش انداخت هنوز نیم ساعت تا شروع کالس ها مانده بود. غیر از او، رها و دریا نیز یک جفت کلید داشتند؛ نمی توانست حدس بزند کدام یکی خودشان را زود تر از او رسانده بودند. وارد سالن شد، از همان فاصله، رها را تشخیص داد که پشت میزش نشسته و همزمان که درون کامپیوتر چیزی را تایپ می کرد در حال صحبت با کسی بود. از این زاویه فرد دیگری را درون دفتر نمی دید. اشعار عاشقانه مولانا بلند در دفتر که رسید با دیدن برادر رها یکه خورد. آنها هنوز متوجه حضورش نشده بودند؛ دو تقه کوتاه به در زد که هر دو سرشان را به سوی شعرهای عاشقانه مولانا برگرداندند.
لبخند ی ظاهری بر لب نشاند و سالم بلندی کرد. به طرف رها که به احترامش بلند شده بود رفت؛
احوال پرسی کردند و دست دادند. به طرف برادرش که برگشت در کمال تعجب او را ایستاده دید؛ یعنی باید امیدوار می شد که تنبیه صبحش روی او تاثیر گذاشته تا حدی که به احترام او بایستد؟ صبح تیپ رسمی تری داشت کت و شلوار قهوه ای با بلوز سفید رنگی پوشیده بود و االن بلوز سورمه ای با شلوار جینی به همان رنگ به تن داشت. اشعار عاشقانه مولانا و سعدی او ایستاد و خوش آمد گفت. آنطور که امروز صبح، استاد گفت ا و مشغله کاری زیادی داشت پس آمدنش از روی بیکاری نمی توانست باشد و نزدیک ترین حدسش بردن رها از شعرهای عاشقانه مولانا بلند بود.در مورد دلیل اینجا بودن او کنجکاو بود اما ترجیح داد سکوت کند تا او خودش به حرف بیاید. کیفش را روی صندلی رها کرد و به ابدارخانه رفت و کتری را روی شعله قرار داد. به دفتر که برگشت مرد اشعار عاشقانه مولانا و سعدی میز رها ایستاده بود و آرام با او حرف می زد و رها هم با لبخند سر تکان می داد. دو دوتا چهارتاهایش درست از کار در نمی آمد. اگر این مرد آمده بود که درخواست استعفا خواهرش را بدهد؛ چرا رها لبخند می زد و اگر برای بردن او اینجا نبود، پس چه دلیلی داشت که این مرد به قول استاد پر مشغله، به این جا بیاید.
با وارد شدنش به دفتر، مرد صاف ایستاد
شعرهای عاشقانه مولانا گفت
و رو به طرف شعرهای عاشقانه مولانا گفت: خانم شکیبا تا شروع کالس ها می تونیم بیرون صحبت کنیم؟ شعرهای عاشقانه مولانا لبخندی زد و گفت: بله حتما دستش را به طرف در خروجی گرفت و بفرماییدی گفت. منتظر شد تا مرد جلو راه بیوفتد و خودش با فاصله کمی از او پشت سرش حرکت کرد.