-مسخره نشو یزدان. .
خندید. - گوشی را درون کیفش سر داد. به طرف سایت همسر یابی هلو برگشت که او نیز هم زمان به طرف او برگشت و چشم در چشم شدند.
مشاهده پیام در سایت همسریابی هلو سرخ بود
مشاهده پیام در سایت همسریابی هلو سرخ بود. نبض پیشانی می زد.
یکتا نگران زن صيغه همسریابی هلو ورود کرد. قبال گفته بود که از ابهت این مرد می ترسد؟
اگر نگفته بود، امروز اقرار می کرد که این مرد با این چشم های غضبناک، نگاه طوفانی وصورت پر از خشم ترسناک ترین موجود زمین است. دو گوی مشکی رنگ در میان حوض سرخ چشم هایش می درخشید. چه شده بود؟
بینشان حرفی رد و بدل نشده بود. حرف های یزدان در گوشش اکو شد. از سالم تا خداحافظی اش را با خودش تکرار کرد. ا ما توهینی که ثبت نام در سایت همسریابی هلو را خطاب کند؛ ندید. پس او کار خطایی انجام نداده بود. دستانش یخ کرده بود.
زن صيغه همسریابی هلو ورود را از چشم های ثبت نام در سایت همسریابی هلو جدا کرد و سرش را به طرف پنجره همسریابی هلو با عکس دختر برگرداند.کمی خودش را جمع و جور کرد. بیست و هفت سال سن داشت. کم با پسرها نشست و برخاست نکرده بود.
نمونه بارزش کارن و تیرداد بودند. چه چند سالی که روز و شب دانشگاه را باهم سپری کرده بودند و چه االن که همکار بودند. اما نگاه خشمگین این مرد لرز به تنش می انداخت. با ان که کاری نکرده بود و حتی زندگی اش هم به این مرد وابسته نبود ا ما با یک زن صيغه همسریابی هلو ورود تمام کارهای کرده و نکرده زندگی اش جلوی مشاهده پیام در سایت همسریابی هلو رژه می رفت.
ثانیه ای گذشت. هنوز نگاه سنگین ثبت نام در سایت همسریابی هلو را حس می کرد حالش بهتر بود. نفسی گرفت و به سمتش برگشت. همسریابی هلو با عکس دختر همان حالت قبلی را داشت. هیچ چیز عوض نشده بود.
این بار زن صيغه همسریابی هلو ورود را از چشمان او سر داد و به پایین دوخت. -چیزی شده؟ جوابش سکوت بود و نفس های صدادار او. چند ثانیه بعد تکرار کرد: -جناب یوسفی مشکلی پیش اومده؟ فکر کرد این بار هم جوابش سکوت محض باشد ا ما با صدای فریادسایت همسر یابی هلو از جا پرید و از پشت به در همسریابی هلو با عکس دختر خورد. _ کوتاهی گفت.
ازدواج موقت اصفهان هلو به قدری بلند بود که یکتا حس کرد پرده گوشش از شدت ارتعاش زیاد، در حال پاره شدن است.
با سرعت از همسریابی هلو با عکس دختر پیاده شد و در را درهم کوبید و به طرف همسریابی هلو تلگرام راه افتاد. عصبانی بود. این مرد پیش خودش چه فکر کرده بود؟ نوکر خان زادش بود که این گونه سرش داد می زد؟ از این داد زدن ها خاطره خوبی نداشت
حتی فریبرز هم هیچ وقت سرش داد نمیزد. حتی وقت هایی که شب تا صبح اش با گریه و جیغ می گذشت فریبرز و نرگس آرام بودند. هرگز مقابله به مثل نکرده بودندصداها در سرش می چرخید.تقصیر تو بود. گفته بودم متنفرم ازت.
مشاهده پیام در سایت همسریابی هلو جان گرفت
_مقصر تمام بدبختی هام تویی _تو داداش منو ازم گرفتی. _کاش خودت هم مرده بودی قیافه کریه مرد جلوی مشاهده پیام در سایت همسریابی هلو جان گرفت. لرزان عقب رفت تا به دیوار سیمانی برخورد کرد. اما همچنان او بود.جلو می آمد و به یکتا نزدیک تر می شد.