صورتش را به طرف سایت همسریابی هلو برگرداند.
انگار داشت با خودش حرف می زد. به نشانه اطمینان دستش رانه مامان؟ این دیگه آخریش بود. محکم تر فشرد، بغضش را پس زد و با صدایی لبریز از آرامش گفت: اره عزیزم. آخریش بود. و صدای هق هق سایت همسریابی صیغه بود که بلند شد. سایت همسریابی هلو که می دانست در این مواقع چه فشاری را تحمل می کند هیچ نگفت و تنها با نگه داشتن دست همسریابی هلو با عکس در دستانش اعالم می کرد که کنارش است.
بلند همسریابی هلو با عکس آرام شد
بعد از چند دقیقه هق هق های بلند همسریابی هلو با عکس آرام شد و رو به خاموشی رفت.
-مامان خسته شدم دیگه...دارم نابود می شم... صدای درمانده همسریابی هلو با عکس، بار دیگر بغض را مهمان سایت همسریابی تهران کرد. مادر بود و جانش برای تک دخترش پر می کشید. همسریابی هلو با عکس معجزه زندگی شان بود.
برایش عزیز بود، حتی بیشتر از یزدان. می دانست الان موقع دلداری ست. الان فقط باید امید داد به دختری که با افسردگی از خستگی و نابودی سخن می گفتدم عمیقی گرفت تا بغضی که مانند بختک به گلویش چسبیده بود کمی کنار رود و راه نفسش باز شود.
_چرا خسته عزیز دلم؟
مگه ایمان نداری به استادت؟
سایت ازدواج موقت رایگان بیست سال رو با هم اومدیم جلو...روزای سخت تر از اینم گذروندیم. صبوری کن عزیزم. یک تای پانزده سال پیش رو یادت بیار که بعد این خواب و کابوس ها چه حالی می شد...همین که الان نشستی کنار من و شروع به سرزنش خودت نکردی یعنی ما راه رو درست اومدیم همین که قبول کردی اون اتفاق به خاطر تو نبوده یعنی ما کل راه رو اومدیم و این آخر خطه. سایت همسریابی تهران گفت و گفت و دست سایت ازدواج موقت رایگان را نوازش کرد تا سایت ازدواج موقت رایگان آرام شد و خوابید. این بار بدون کابوس و آسوده تر... وقتی از عمیق شدن خواب سایت همسریابی صیغه مطمئن شد از جا بلند شد و به ا تاق خوابشان برگشت. فریبرز به تاج تخت تکیه داده بود. در فکر بود آن قدر که متوجه ورود همسریابی هلو تلگرام به اتاق نشد.
همسریابی هلو تلگرام روی تخت نشست
همسریابی هلو تلگرام روی تخت نشست و دستش را روی دست فریبرز گذاشت.نگاهش را از دیوار روبرو گرفتو به همسریابی هلو تلگرام داد. -اره خوابید؟ زیر لب گفت و دراز کشید. ثبت نام در سایت همسریابی هلو هم چراغ خواب را اره بهتره؟
خاموش کرد و کنارش دراز کشید.هیچ کدام حرفی نمی زدند و در افکار خودشان غرق بودند تا بعد از چند دقیقه که صدای نفس های هر دو منظم شد و به خواب رفتند. صبح روز بعد، سایت همسریابی صیغه زود تر از روزهای دیگر بیدار شد. بعد خواب دیشبش، راحت و آسوده خوابیده بود.
حرف های ثبت نام در معجزه کرده بود. لباس هایش برداشت و راهی حمام شد تا کمی خستگی دیشب شسته و از بین برود و جواب هم داد، بعد از حمام حالش خیلی بهتر بود. از سر و صداهای آشپزخانه فهمید که پدر و مادرش هم بیدار شدفریبرز باید سر کار می رفت و همیشه هر دو این موقع بیدار بودند. یادش نمی آمد روزی پدرش بدون صبحانه راهی شده باشد. یکی از خصلت های خوب ثبت نام در سایت همسریابی هلو همین سحر خیزی اش بود و سایت همسریابی صیغه همیشه فکر می کرد، حتی بعد از ازدواجش هم نمی تواند از خیر خواب صبح گاهی اش بگذرد و دل از رخت خوابش بکند تا بتواند کنار یک نفر دیگر، صبحانه بخورد. از فکر بیرون آمد و شانه ای باال انداخت. به اتاقش برگشت. بعد از خشک کردن و شانه زدن موهایش، آن ها را روی شانه اش بافت و از اتاق بیرون آمد. به آشپزخانه که رسید با دیدن پدر و مادرش که روبروی هم نشسته بودند و همراه باخوردن صبحانه، آهسته صحبت می کردند، لبخندی زد. جلو رفت و با لبخند سالم کرد. می دانست که نگرانش هستند خصوص ا با ماجرای دیشب و او باید مطمئن شان می کرد که حالش خوب است و چیزی نیست.
این را به خودش قول داده بود. درست در همان جایی که این کابوس ها دامن گیرش شد.