شماره همسریابی افغانستان که از تصور دیدن شماره همسریابی سیرجان ، ترسی به جانش افتاده بود؛ دست سردش را باال برد. چشم های هامون با دیدن انگشتر فیروزه مادرش در دست شماره همسریابی افغانستان، برق زد: -مرسی که پوشیدیش.
شماره همسریابی افغانستان گیج نگاهش
شماره همسریابی افغانستان گیج نگاهش را از در بزرگ گرفت و به دستش داد. تازه منظور هامون را فهمید. خاطرات کنکور ها، مصاحبه ها و تمام روزهای شیرین و تلخ زندگیمتوی تموم این سال ها روزای مهم زندگیم دستم کردمش. االن توی این انگشتر.
برام قوت قل ب. بی اختیار زمزمه کرد. -هامون؟ هامون سرش را باال آورد. -جان هامون؟ زمزمه وار گفت: من می تونم مگه نه هامون با لحن آرامش بخشی گفت: معلومه که می تونی. اصال بگو ببینم تو به من اعتماد داری؟ شماره همسریابی کرمان سر تکان داد.
-پس لطف ا به هیچ چیز دیگه ای فکر نکن. فقط پیاده شد و با من بیا. من مطمئنم که چیز بدی انتظارت رو نمی کشه. هنوز چند دقیقه وقت داریم هر موقع احساس کردی حالت بهتره پیاده می شیم؛ باشه؟ باشه ضعیفی گفت. بعد از چند دقیقه ای که به کندی گذشت؛
شماره همسریابی کرمان بی هیچ حرفی کمربندش را باز کرد و پیاده شد. هاموم که قبل از آن گفتنی ها را گفته بود؛ بی صدا پیاده شد و به شماره همسریابی کرمانیی که منتظر جلو ماشین ایستاده بود. -بریم. فقط حرف های توی ماشینم یادت نره.
سر قولت باش تا سر قولم بمونم. شماره همسریابی شیراز سر تکان داد. به جلوی در رسیدند که بدون زنگ زدن، در باز کرد. هامون در را هل داد و داخل رفتند راهرو سنگ فرش کوتاهی که به یک خانه ویالیی با نمای سنگ ختم می شد جلوی رویشان بود.
دو طرف سنگ فرش چمن طبیعی با درختچه های کوتاه تزیینی بود. فضای آرامش بخشی داشت. نفسش را محکم بیرون داد و نیم نگاهی به هامون انداخت. اخم هایش را درهم کشیده بود و جلویش را نگاه می کرد. نزدیک ساختمان بودند که در باز شد
و قامت شماره همسریابی اصفهان در چهارچوب در ظاهر شد. هامون دست شماره همسریابی شیراز را محکم تر فشرد و ایستادند. شماره همسریابی اصفهان کمی مکث کرد و در انتها با قدم های بلند به سمت آن ها آمد. دو قدمی آنها ایستاد.
چند ثانیه روی دست های بهم گره خورده شان مکثی کرد؛ پوزخندی روی لب نشاند و با کنایه گفت: -به به رفیق قدیمی و شماره همسریابی شیراز خانوم. پیوندتان مبارک. هر چه لحن شماره همسریابی سیرجان با حرص و نیش دار بود؛
هامون آرام بود و جدی. -برای شنیدن تبریک تو نیومدیم. شماره همسریابی تهران داخله؟ -عجله نکن حاال گاماس گاماس. هنوز داریم احوال پرسی می کنیم. به طرف شماره همسریابی تهران برگشت و ادامه داد: -شما خوبین خانم شکیبا؟
خانواده خوبن؟ عجیب بود که هامون هنوز آرام بود. به جای شماره همسریابی تهران پاسخ داد: -بله خوبن از احوال پرسی شما. خب بریم مرحله بعد. شماره همسریابی سیرجان پوزخند صداداری زد. -قبل اومدن تو، خانومت بیشتر زبون داشت.
هامون بی حوصله سر تکان داد. -خب دیگه حوصلمون رو سر بردی بکش کنار صالح نمی بینم بعد سه سال بیشتر از این باهات هم کالم شم. شماره همسریابی فوری با عکس با تک خنده بلندی به معنای تعظیم خم شد و با تمسخر گفت: ببخشید خاطر شما رو مکدر فرمودیم.
و رو به شماره همسریابی
و جدی ادامه داد: -منم مشتاق حرف زدن با نامرد جماعت نیستم. برین داخل می بینینش. و رو به شماره همسریابی گفت: فقط باید تنها بری. بدون هامون. شماره همسریابی نگاه نامطمئن و پرسشگرش را به هامون داد. با نگاهش کسب اجازه می کرد.
انگار که در سرش طبل می کوبیدند آن قدر فکرش شلوغ و در هم بود که قدرت تفکرش را مختل کرده بود. هامون با حرص نفسش را بیرون داد و دست شماره همسریابی را رها کرد. -برو. همین جا منتظرت می مونم. مشکلی پیش اومد، صدام بزن.
شماره همسریابی مردد باشه ای گفت و بدون نگاه کردن به شماره همسریابی فوری با عکس به طرف در رفت. سعی کرد که به افکار منفی و خاطراتی که دیوانه وار به ذهنش هجوم می اوردند؛ فکر نکند. روی محکم بودن قدم هایش تمرکز کرده بود. دستگیره در را با بسم اهلل ای پایین داد و وارد شد.