استاد داد زد: دخترا اینجا حموم صیغه روزانه زنجانی نیستا! این دو نفر واسه عمه ی من دارن مبارزه میکنن؟ بعد ازتون پرسیدم صیغه روزانه زنجان این مبارزه چیه مثل ماست نگام نکنید ها! وگرنه میدونم باهاتون چه کار کنم! صیغه موقت در زنجان و من و چند نفر دیگه از صیغه موقت در استان زنجان که حرف میزدن، برای چند ثانیه سکوت اختیار کردیم و زل زدیم به ریحان و زهرا.
بیچاره ریحان مثل من زود نفس کم میاره. یکی از بچه ها گفت: ریحان گاردت رو ببند! کیاپ بکش. ریحان فریادی زد و با قوای بیشتری حمله کرد. چند لحظه ای محو مبارزه شدم. چقدر رزمی برام آرامش بخش بود. انگار نه انگار که توی قلبم دردهایی داشتم که به هیچکس نمیتونستم بگم. بعد چند لحظه که صیغه موقت در استان زنجان دوباره شروع کردن به حرف زدن، صیغه موقت در زنجان گفت: فکر میکردم خیلی مغروری. خیلی منزوی و ساکت به نظر میرسیدی. لبخندی کج بهش زدم و گفتم: هر کسی که سکوت میکنه، دلیلی برای سکوتش داره حلما: اوو! صیغه روزانه زنجان دلیل سکوت شما چیه؟
آهی کشیدم: یه زخم قدیمی. - یه جایی خوندم اونایی که ساکتترن ارزش بیشتری دارن. مثل اسکناس که بیشتر از سکه ارزش داره. سکه پر از سر و صداست ولی اسکناس صدایی نداره. ساکت موندم و چیزی نگفتم. حلما گفت: خب بگذریم. امروز خیلی رنگ و روت باز شده ها! صیغه روزانه زنجانی نه خبری نیست. چی شده مگه؟ جیغ زد! سریع بلند شدم و گفتم: بله صیغه روزانه زنجان! استاد: مبارزه بعدی تویی و...؟ صیغه روزانه زنجانه: من! چشم های همه گرد شد. استاد با عصبانیت گارد گرفت: هیچی بهت نمیگم پرروتر میشی. صیغه روزانه زنجانی حواست به ورزشت نیست. یه بار که بزنم داغونت کنم متوجه میشی پا تو این باشگاه که میذاری دیگه هیچی مهم نیست!
صیغه روزانه زنجانه گفت
بعد رو به ارشد گفت: آرزو! پاشو بیا داور وسط. آرزو دستپاچه بلند شد و به سمت ما اومد. با ترس گفتم: ولی استاد شما که لباس مبارزه ندارین! صیغه روزانه زنجانه گفت: - سعیت رو بکن که بهم ضربه بزنی! اگه تونستی البته. آرزو هم هنوز منگ بود. استاد بهش تشر زد: شروع کن دیگه. آرزو: چشم! چونگ هونگ، نوعی فرمان آماده باش شیجاک! فرمان شروع که داده شد، نفهمیدم چی شد که استاد پاش رو رسوند به صورتم و بدجور ضربه زد. چشمم تقریبا کور شد! دفاع کردم و خواستم ضربه بزنم. ولی به جز شلنگ تخته پروندن کاری از دستم برنمی اومد. دقایقی بعد، در صیغه موقت در استان زنجان که گوشه تاتامی ها افتاده بودم و روی چند جای بدنم کیسه یخ گذاشته بودن، داشتم به اعمال بدم فکر می کردم.
همون صیغه روزانه زنجانی وقتی دیدم
شاید باورتون نشه ولی تمام دروغ هایی که تو بچگی گفته بودم هم اومد جلوی چشمم! استاد گفت این یه پذیراییه که وقتی برگشتی میخواستم ازت بکنم ولی فکر میکردم که هنوز همون صیغه روزانه زنجانی. وقتی دیدم نیستی، فهمیدم باید مثل همه تازه واردها دوباره صیغه روزانه زنجان کنم اینجا کجاست! حلما به سمتم دوید و گفت: گوشیت داشت زنگ میخورد! لبخندی کج زدم و گفتم: - ممنون. ببخشید زحمت دادم بهت. نه بابا این چه حرفیه. بدجوری داغون شدم. صیغه روزانه زنجانه خیلی از دستت شکار بود انگار. مهم نیست. یه وقتایی صیغه موقت در زنجان میشه. به گوشیم نگاه کردم. امین زنگ زده بود. البته میس کال مامان و بابا هم روی گوشیم بود. و بعد اس ام اس مامان رو خوندم: برگشتیم خونه. حال صیغه روزانه زنجان هم خوبه. از باشگاه برگشتی سریع حاضر شو ظهر ناهار مهمون داریم. خونواده امین آقا میان. همینو کم داشتیم که عروسشون رو سیاه و کبود ببینن.