جلسه اولی که با هلن داشتم بیشتر جنبه معارفه داشت. من سعی کردم که با سرویس صيغه من محلی خودم تماس گرفته و نظر آنها را برای کمک جلب کنم. یک خانم جوان صیغه من در آنجا به من گفت که مشکلات روانی تاریخ های گذشته دور در دورنمای کاری او نمیگنجد. من بعدا نامه ای از هلن دریافت کردم که بعنوان اولین مریض صيغه من به بیمارستان او دعوت شده بودم. این دعوتنامه زندگی مرا تغییر داد. من در آنجا از اینکه تمام کارکنان این بیمارستان از مدیر تا جوان ترین عضو کاملا مشتاق بودند که با حوصله کامل به درد دل های یک صیغه من کرج سابق پیر گوش کرده. با او همدردی کنند بسیار متحیر و خوشحال شده بودم.
من نمیتوانستم باور کنم که میتوانم بار دگر دهان خود را گشوده و در باره شکنجه هائی که بر من رفته بود صحبت کنم. در عرض سالها پاتی و من هر چهار هفته یکبار در یک سفر ۶۰۰ مایلی به این مرکز خارق العاده می آمدیم. صيغه من که برای مداوای من مامور شده بود صیغه من نام داشت و یک مرد فوق العاده و با حوصله ای بود. او در جلساتی که با هم داشتیم مرا تشویق میکرد که هر چه بیشتر وارد جزئیات زندگی خود بشوم. کم کم تمام گوشه و کنارهای زندگی و شکنجه های من از سال ۱۹۴۲ به بعد بر ملا شد. اینطور بنظر میرسید که این صیغه من شیراز اطلاعات وسیعی در باره شکنجه در نقاط مختلف دنیا دارد. من تا آن روز صیغه من میشی را ملاقات نکرده بودم که به اندازه صیغه من میشی مشتاق به کمک به مریض بوده و تا آن اندازه درک و فهم داشته باشد.
صیغه من میشی یکبار
حالا برای اولین بار در زندگی رفته رفته درک میکردم که شکنجه برای شخصی مثل من چه مفهومی میتوانست داشته باشد. چرا من تا این حد کله شق، خاموش و بی تحرک بودم؟ چرا من مانند بقیه نمیتوانستم عصبانیت خودم را ظاهر کنم. صیغه من میشی یکبار به من گفت که او هرگز کسی را در گذشته مثل من ندیده بود که نا ملایمات زندگی کوچکترین تاثیری در چهره او باقی نمیگذارد. او میگفت که در صورت من چیزی ظاهر نمیشود که او بفهمد آیا من از چیزی ناراحت یا خوشحال هستم. قبلا هیچ کس به من نگفته بود که من پیوسته ماسکی بر صورت دارم که در پشت آن خود را پنهان میکنم. در موقعی که من تدریجا یاد میگرفتم که چگونه خودم را با زندگی گذشته خود آشتی داده و با آن روبرو شوم، برای اولین بار در زندگی توجه پیدا کردم که من بچه آدمی تبدیل شده بودم. من هنوز ماموریت اصلی خودم را که میخواستم حقیقت را باره اتفاقاتی که برای من افتاده بود بدانم، فراموش نکرده بودم. ولی در این دو سال جهت این ماموریت خود ساخته تغییرات زیادی کرد. با وجود این پیدا کردن ژاپنی هائی که آن همه بلا بسر ما آورده بودند و انتقام از آنها هنوز مانند روز اول هدف اصلی مرا در صیغه من کرج تشکیل میداد. در جستجوی دیر هنگام من برای کسب اطلاعات، من بنام جیم برادلی برخورد کردم.
دوست بنام صیغه من شیراز کرده بود
جیم در زندان چنگی در سال ۱۹۴۴ در تخت مجاور من ساکن بود. او در کتابی که به چاپ رسانده بود تجربه خود را در گروه ' ویلکینسون ' که قصد فرار کرده بودند مفصلا شرح داده بود. من در ابتدا نقد کتاب او را مطالعه کردم. او در کتاب خودش اسمی از من برده و ذکر خیری از یک دوست بنام صیغه من شیراز کرده بود که دیگر در این دنیا نیست. من برای او نامه ای نوشتم و بشوخی متذکر شدم که من از آن آدمها نیستم که بزودی تسلیم شده و خیال دارم برای مدتی طولانی بزندگی ادامه بدهم. ما در اکتبر سال ۱۹۸۹ با هم ملاقات کرده و عهد دوستی خود را تجدید نمودیم.
بخانه او و همسرش لیندی رفتم و شب را در آنجا با او گذراندم. ما در باره گذشته ها با هم صحبت کردیم و سر میز صبحانه لیندی به من یک فتو کپی نشریه چاپ ۱۵ اوت ۱۹۸۹ داد. این نشریه بزبان انگلیسی و در توکیو چاپ شده بود. این چیزی نبود که من هرگز خود را قائل به خریداری آن بکنم. یکی از اعضای کمیسیون گورستان های صیغه من در ژاپن آن را برای او فرستاده بود چون میدانست که لیندی بریده های متعددی از روزنامه های مختلف را در باره صیغه من جمع آوری میکند. چون در این مقاله اسمی هم از کانبوری آمده بود لیندی فکر کرده بود که من میبایستی نسبت به مطالب آن علاقه مند باشم. این مقاله در باره صیغه من است.