با عصبانیت بخشی از موهام رو چنگ زدم و کشیدم. حرصی گفتم: آغاز نو همسریابی میخوای من تا برسم سکته کنم؟ سر ادرس جدید همسریابی اغاز نو اومده؟ فعال نه. یکم سکوت کرد و بعد هق زد: نمیدونم! دیگه چیزی نشنیدم انگار. یا جستجوی کاربران همسریابی آغاز نو! اغاز نو همسريابي! توی گوشی داد زدم: تو چیکار کردی اغاز نو همسريابي احمد فقط گریه میکرد.
گوشی رو قطع کردم و انداختمش توی جیبم. با همسريابي اغاز نو ورود به لباس های دیشب خوابیده بودم. با همون ها از اتاقم زدم بیرون. سالن رو طی کردم و سراسیمه خودم رو به در رسوندم که صدای بابا متوقفم کرد. پات رو از خونه نمیذاری بیرون! برگشتم به سمتش. آشفته بودم. دستی الی موهام بردم و عرق پیشونیم رو پاک کردم. نالیدم: اغاز نو همسريابي بیدارتون کردم.
باید برم اداره. آغاز نو همسریابی که از اتاق بیرون اومده بود به سمتم اومد و با ترس گفت: یه چیزی ازت میپرسم راستش رو بگو! چه سر اغاز نو همسريابي اومده؟ به زور بغضم رو فروخوردم و گفتم: هیچی نیست بابا. همسريابي اغاز نو ورود به یکم شیر تو شیر شده و درگیری ها زیاد. برنامه ریزهای عملیات همش دارن آماده باش میدن. باید برم. به سمتم اومد و با اخم گفت: منم میام. صبر کن لباسام رو بپوشم. بابا برای قلبت خوب نیست! با انگشت اشاره اش رو به حالت تهدید جلوم گرفت: از این خونه بدون من بیرون نمیری!
همسريابي اغاز نو ورود به میکردم
دست من امانته. نمیتونم بیکار بشینم. پس بامن بحث نکن! و به سمت اتاق برگشت. همسريابي اغاز نو ورود به میکردم مامان حمیده بیدار نشده باشه، که خب اغاز نو همسريابي خوابش سنگین بود. مدتی بعد، بابا حاضر شده بود و درحالی که مصمم تر از من قدم برمیداشت در حیاط رو باز کرد و بیرون رفت. دنبالش رفتم. دستهام شل بود و هیچ توانی نداشتم. بعد از یک سال، یک روز مرخصی رو از دماغم کشیدن بیرون! چهل دقیقه بعد، جلوی سازمان بودیم. دلم بدجوری شور میزد. دیوانه وار از ماشین پیاده شدم و به سمت سازمان دویدم.
بابا هم حالش دست کمی از حال من نداشت. نفهمیدم چجوری خودم رو به دفتر احمد رسوندم. فقط، دیدم که چند نفر اطرافشن و دارن آغاز نو همسریابی لرزونش رو ماساژ میدن. سرش پایین بود و بیصدا هق میزد. همکارهام به سمتم برگشتن بابا پشت سرم وارد شد. با اخم ظریفی پرسید: اینجا چه خبره؟ یکی از مافوق ها که توی اتاق بود به سمتمون اومد و گفت: برای اولین بار، دودها یک نفر رو زنده نگه داشتن. یک گروگان گیری!
اونا هیچ وقت گروگان نمیگرفتن. جستجوی کاربران همسریابی آغاز نو هم نمیدونم برای چی خانم رو زنده نگه داشتن. فقط یه عکس و نامه از طرف یک ناشناس برامون پست کردن و فقط گفتن که زنده ست! احمد به من گفت: خود این یعنی باید بهشون باج بدیم؟ بابا آهی کشید و دست روی عکس ادرس جدید همسریابی اغاز نو گذاشت. توی یک اتاق کهنه و معمولی روی تخت نشونده بودنش و ازش عکس گرفته بودن. پای چشمش گود افتاده بود و این یعنی که گریه کرده. اثری از اذیت و آزار توی عکس نبود. ولی اون چهره مغمومش، دل هر همسريابي اغاز نو ورود به رو نرم میکرد.
اغاز نو همسريابي رحمتی گفت: معصومی، احساسات رو دخالت نده. سعی کن با آرامش باشی. وگرنه از عملیات خارجت میکنم! آهی کشیدم: - حواسم هست. احمد رو از همون اول فرستادن بیرون. خیلی به هم ریخته بود. بد به هم ریخته بود. ولی اگه جای من بود شاید اینطوری بیقراری نمیکرد. جستجوی کاربران همسریابی آغاز نو آروم بود و خونسرد. ولی ادرس جدید همسریابی اغاز نو پر شر و شور. دختری که وقتی نباشه نبودش حس میشه. ولی آغاز نو همسریابی. ساکته، آروم. تا کنارش نباشم حسش نمیکنم. مثل یه دود! شاید برای همین به خودم تسلط بیشتری دارم. با این حال، داغونم! یه حسی داره دیوونم میکنه. اون جملهش "برات سخت نیست. فراموش کردنم.