ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل حسام
حسام
44 ساله از تهران
تصویر پروفایل شیوا
شیوا
42 ساله از رباط کریم
تصویر پروفایل غزل
غزل
33 ساله از مشهد
تصویر پروفایل مهسا
مهسا
40 ساله از تهران
تصویر پروفایل ماه
ماه
39 ساله از تهران
تصویر پروفایل فلای
فلای
46 ساله از نجف آباد
تصویر پروفایل سحر
سحر
40 ساله از خوی
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
47 ساله از تهران
تصویر پروفایل محمد
محمد
31 ساله از خوی
تصویر پروفایل شهرام
شهرام
49 ساله از تهران
تصویر پروفایل محیا
محیا
28 ساله از تهران
تصویر پروفایل حمیدرضا
حمیدرضا
37 ساله از نجف آباد

همسریابی ادم و حوا

همسریابی افغانها در کانادا سرش را بلند کرد تا بتواند در چشم های همسریابی ایرانیان خارج از کشور خیره شود. انگشت اشاره اش را به سمت گرفت و با تأکید گفت

همسریابی ادم و حوا - همسریابی


همسریابی اغاز نو

همسریابی امید با خون سردی لیوان آب پرتقالش را به دهانش نزدیک کرد؛ جرعه ای از آب پرتقالش را نوشید و گفت: روصبحونه رو که کفتمون کردی اما، میدونی که؟ الزم باشه این کار هم میکنم! همسریابی ا ناباور صندلی چوبی، کرم رنگ را کشید و دوباره سرجایش قرار گرفت. همسریابی امید با سکوت آب پرتقالش را میخورد. همسریابی ا از ا ین خونتو، تو به خاطر ی ه تازه وارد از من ی که برادرتم میگذری! ؟ سردی همیشگی همسریابی امید عصبی شد و داد زد: همسریابی ایران همیشه خون سرد عصبی از جایش برخاست، صندلی محکم لعنتی با توام جواب من و بده به خاطر...

بر روی زمین افتاد. همسریابی ایران با نفس های عمیق سعی کرد خودش را آکند.

-ببین همسریابی ا میدونی حرفی بزنم

-ببین همسریابی ا میدونی حرفی بزنم بهش عمل میکنم! لطفا نرو روی اعصابم.

همسریابی ا هم عصبی از سرجایش برخاست و گفت: همسریابی ایران عصبی لیوان را برداشت و محکم به زمین زد، لیوان تکهیه کلمه بگو به خاطر اون از من میگذری ؟ تکه شده و بر روی سرامیک های سفید پخش شد. با یک قدم خودش را به همسریابی آغاز نو رساند ی قه ی پیراهن سرمه ای اش را گرفت و داد زد: -صد بار گفتم ر وی حرف من حرف نزن! گفتم یه چیزی میگم بگو چشم نه این که ب یای این جا و واسه من ادا ی آدمای کار بلد رو در ب یاری! این اولین و آخرین هشدار من باشه برای تو. یقه همسریابی آغاز نو را ول کرد و از پذیرا یی بیرون زد. بغضی بر گلوی همسریابی آغاز نو خنجمیکشید. روی صندلی نشست و به تیکه های لیوان خ یره بود. س یاوش سوار بر پارس سفید رنگش از حیاط بزرگ عمارت سفید رنگ ب یرون زد. موبایلش را برداشت و شماره ای گرفت. پس از چند بوق صدای مردی در گوشش پیچی د. -بله قربان.

همسریابی ایران خیره به رو به رو گفت: _شروع کن.

و بدون اینکه منتظر پاسخی بماند تلفن را قطع کرد.

دستش را در ج یب پالتوی مشکی رنگش فرو کرده و خی ره به زمین آرام قدم میزد. خسته بود از همه چی ز و همه کس. تصمیماش را گرفته بود. اگر آقا رضا نتواند کاری برایش پیدا کند به شیراز بر م یگشت. دلش برای پدربزرگ و خانواده اش تنگ شده بود! از خی ابان رد شد و بهسمت پارک کوچک آن سمت خیابان رفت. روی نیمکت نشست و به وسایل بازی خیره شد.

با نشستن فردی کنارش نگاهاش را، از وسایل بازی گرفت و به فرد کنارش دوخت. متعجب گفت: -همسریابی ایرانیان خارج از کشور! نرفتی سرکار؟

همسریابی ایرانیان خارج از کشور یقه پ یراهن کرم رنگش را درست کرد و گفت: -میبینی این جام پس نرفتم!

ستاره شانه اش را باال انداخت و دوباره به وسایل بازی خیره شد. همسریابی آغاز نو چشمان ری زش که به پدرش رفته بود را به همسریابی انلاین دوخت و گفت: -خوشم نمیاد بری سرکار! صدای پوزخند همسریابی انلاین حرصی ترش کرده و تند بازوی باریک همسریابی افغانستان را گرفته و با صدای کنترل شده ای گفت: -نمیخوام به من پوزخند بزنی! میفهمی چی میگم یا طور دیگه ای حالیت کنم؟ ترسیده نگاهاش را به صورت گرد همسریابی ازدواج موقت دوخت و با صدا یی لرزان گفت: -هیچ معلومه چته! ولم کن. و محکم بازو یش را کشید اما همسریابی ازدواج موقت محکم تر بازو یش را فشرد. انگار خیال رها کردن دست این طفل معصوم را نداشت. همسریابی ازدواج موقت  های کوچک و بار یکش را تکان داد و گفت: -با عصاب من باز ی نکن. بار اول اشتباه کردم گذاشتم نامزد اون پسرعموی بی همه چیزت بشی! این بار از دستت نمیدم. فهمیدی؟

این رو فرو کن توی گوشت این بار مال منی. همسریابی افغانستان کنترلش را از دست داد. محکم بازویش را کشید و از جا یش برخاست. با صورت ی که بر اثر خشم قرمز شده بود داد زد: -یه تار موی فرزاد میارزه به صدتا مثل تو!

ازدواج تو با من یه رویاست و در حد ی ه رویا میمونه، حالیته دیگه؟!

همسریابی ازدواج موقت لبانش را محکم روی هم فشرد

همسریابی ازدواج موقت لبانش را محکم روی هم فشرد و از جای برخاست و رو به روی همسریابی افغانها در کانادا قرار گرفت.

همسریابی افغانها در کانادا سرش را بلند کرد تا بتواند در چشم های همسریابی ایرانیان خارج از کشور خیره شود. انگشت اشاره اش را به سمت گرفت و با تأکید گفت: خودمی. حیف که مامان شرط گذاشته اول پول خونه رو جور کنمفکر نکن با این کارات دست از سرت بر میدارم. تو آخرش واسه بعد واسه ازدواج با تو پا پیش بذارم. لبخندی زد و ادامه داد: داری بری سرکار تا وقتی که ازدواج کنیم االنم سریع میری خونه آخه خیلی خاطرت رو میخواد

مطالب مشابه