همسریابی دو همدم جدید: - می خوای همسریابی دو همد آبروتو ببرم ؟... به شوخی جوری وانمود کردم که انگاری هول کردم.: - عه ؟... محمد؟... بچه تو خونه اس... با خونسردی گفت همسریابی دو همد: - یک... بچه خوابه... دو... تو اتاقه... غش غش خندیدم.: - سه... به هر حال تاثیر میذاره... چهار... چه شاعرم شده پاشو بریم همسریابی دو همدم جدید ببینم... بلند شدم تا برم و آماده بشم. دستمو کشید و محکم لپمو گاز گرفت. یه مشت زدم به سینه اش.: - همسریابی دو همدل دیوونه... این چه کاریه آخه ؟... سایت همسریابی دو همدل جدید مگه نمی ریم پایین پیش کلی آدمممم ؟... صورتم قرمز شدددد ؟؟... تکیه داد و دستشو باز کرد روی پشتی مبل همسریابی دو همد: - همسریابی دو همدم جدید که سیر شدم...
همسریابی دو همدل جای پدر و مادرم رو توی اون یکی اتاق پهن کرد
دیگه شام میل ندارم... برام زبون در آورد. ایستاد. دستمو گرفت و بلندم کرد. لباسامو پوشیدم. همسریابی دو همدل جای پدر و مادرم رو توی اون یکی اتاق پهن کرد و بعد هم دو طرف غزاله متکا گذاشت تا نیفته. چهار سالش بود و کامل حرف می زد و راه می رفت... ولی خب هنوز بچه بود و عالوه بر اون توی یه خواب عمیق بود. باید ایمنش می کردیم. دست تو دست هم رفتیم طبقه پایین. مجلس خانوما و همسریابی دو همدل رو باز از هم جدا کرده بودن و شام آقایون تو منزل حاج خانوم صرف می شد. بعد شام، کم کم مهمونا آماده رفتن شدن. کمی صبر کردیم تا غریبه ها برن. بعد جمع و جور کردن و تا حدی مرتب کردن، آشناها هم عزم رفتن کردن. سایت همسریابی دو همدل جدید رو هزار بار بغل کردم و تبریک و روبوسی...
همسریابی دو همد و همسریابی دو همدل و شهاب به همراه پدر
به همراه مهمونای خودم از خونشون خارج شدیم. مامان و بابا و خواهرم و شیده و شیدا. همسریابی دو همد و همسریابی دو همدل و شهاب به همراه پدرم جلوی در ایستاده بودن. پدر و مادرم صبح امروز اومده بودن و بنا بود که فردا صبح هم برگردن. کیمیا درحالیکه غزاله رو تو بغلش تکون می داد از آسانسور خارج شد و با تشکر کلید رو داد دستم. کلید رو تحویل مادرم دادم: - مامان جان... شما و همسر يابي دو همدم برید استراحت کنید... خسته اید... تا ما بیایم طول می کشه... شیدا: - پس منم برم یکی دوتا از وسیله هامونو بیارم... : - همسریابی دو همدم جدید ؟
شیدا: - امشبو خان داداش دستور داده... کیمیا حرفشو برید ؛ کیمیا: - امشب و فردا ناهار خونه مان... شمام ناهار بیاید... پدر و مادرم رفتن. بعد کلی شوخی و تفریح... شهاب اینا با شیدا و شیده رفتن. همسر يابي دو همدم موقع خداحافظی علی رو بغل کرد و سرشو بوسید. عزم رفتن کردیم. و خیلی زود کل این ساختمون، که مدتها بود شلوغ و پرسر و صدا شده بود رو سکوت فرا گرفت.. .. تا همسر يابي دو همدم دوشی بگیره، من لباسامو عوض کردم و یه تاپ و دامن کوتاه پوشیدم و پریدم روی تخت. خیلی خسته بودم. دوش رو گذاشتم واسه فردا. بین خواب و بیداری بودم که با دراز کشیدن محمد کنارم، وارد عالم بیداری شدم. چرخید سمت من. چشمام از هم باز شد. مثل دختربچه ها خودم رو بهش نزدیک کردم و سرمو چسبوندم به سینه اش. همسر يابي دو همدم: - یه عروسی دیگه رو هم راه انداختیم.. . خندیدم.: - طفلکی چقدر سختی کشیده بود.. . دیگه شکرخدا تموم شد..