رو میگم دلم برای صدات تنگ میشه شاید اگه همسر يابي آغاز نو جای من بود خیلی آشفته تر بود. من کال آدم عجیبی ام. یه خونسردی عجیبی دارم یا شاید بشه بهش گفت درونگرایی. از درون درحال سوختن هم باشم، کسی نمیفهمه. خوش به حالت همسر يابي آغاز نو. میتونی از دیگران سکون امانت بگیری! اونا میتونن آرومت کنن. ولی من نه.
به جز همسر يابي آغاز نور کسی نمیتونست باعث شه از قالب درونگراییم خارج شم و باهاش حرف بزنم. در حالت عادی، شاید میکشتمش. ولی من اون رو میشناسم! اون هنوز دالرامه. چشماش هنوز همونه. ولی اگه بحث مسئولیت پذیری باشه چی؟ شغلم شغل شوخی برداری نیست! نمیتونم جون چند نفر رو با زندگی شخصی خودم قاطی کنم! من اگه نمیرم اونا به هیچکس رحم نمیکنن. بذار خانواده ات و خانواده ام در امان باشن آدرس جدید سایت همسریابی آغاز نو! تو نباید بمیری. حداقل به خاطر اون همسر يابي آغاز نور که میخوای بهم بدی! بذار اون وابستگی ای که بهت دارم رو توی درجه دوم قرار بدم. زنده بمون! نذار بکشنت! دستی به شقیقه هام کشیدم که گفت: معصومی؟
آدرس جدید سایت همسریابی آغاز نو اصلی عملیات
میخوای بری بیرون؟ حالت خوب نیست انگار! خوبم! پس امروز، تو برای همسر يابي آغاز نو برو. مذاکره؟ آدرس جدید سایت همسریابی آغاز نو اصلی عملیات فعلی گفت: تا نفهمیم چی میخوان، نمیتونیم با خیال راحت بشینیم! نباید بذاریم با گرفتن یک شهروند سعی کنن ازمون سوء استفاده کنن. جون بقیه شهروندها درمیونه. منتهی، جون اون هم مهمه! نمیتونیم ازش بگذریم. درسته. بخش بهمون گفته غروب امروز میتونیم باهاشون حرف بزنیم. برای اولین بار، افتخار میدن و باهامون حرف میزنن! تو یکی از بهترین افرادمونی. میری؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: میرم. بابا: منم میام.
رحمتی با ابروهای داده شده گفت: ولی... نمیشه قربان! شما بازنشسته شدین. بابا: به عنوان یه پدر میخوام برم. این حق رو هم ندارم؟ آدرس جدید سایت همسریابی آغاز نو اخمی کرد: اگه من اجازه ندم، نه این حق رو ندارین! نمیتونم جونتون رو به خطر بندازم ! روبه بابا گفتم: راست میگن. شما بمون. قول میدم رو... اخم بابا نذاشت حرفم رو ادامه بدم. نگاهی به سايت همسر يابي آغاز نو کرد و گفت: همسر يابي آغاز نو به اجازه تو ندارم. من غروب با اینا میرم! و بلند شد و از اتاق بیرون رفت. پوفی کشیدم و پیشونیم رو مالش دادم. چقدر اوضاع شیر تو شیر شده بود. سايت همسر يابي آغاز نو به من گفت: برو باهاش حرف بزن.
خیلی هم گوش میده به حرفم! اگه نتونستی قانعش کنی یه لیوان شربت با آرام بخش بهش بدین که بخوابه. واقعا راه نداره که بذاریم با اون قلبی که تازه عمل کرده بیاد اونجا. سری تکون دادم و گفتم: سعیم رو میکنم. ولی اون کار کشته است. بعید میدونم بتونم گولش بزنم! هم پوفی کشید و بعد به باقی نقشه ریزی پرداختیم. شده بودم مثل یک ماشین یا روبات که با وجود حقیقتی تلخ درباره همسرش و دزدیده شدن خواهرش، همچنان میتونست به کار ادامه بده! این روند تا وقتی ادامه پیدا میکنه که وجودم، بیصدا و آروم بسوز ه و در نهایت، با یک تلنگر، از من به جز تلی از خاکستر باقی نمونه! نمیدونم تا کی میتونم تحمل کنم.
همسر يابي آغاز نور به خونه برگشتم
ساعت دو بعد از ظهر بود که همسر يابي آغاز نور به خونه برگشتم تا یکی از اسلحه هام رو بردارم. خونه بدجوری آشفته بود. از همون دم در فهمیدم که همه خبردار شدن و ریختن توی خونه مون. از در که رفتم تو، مامان حمیده با گریه به سمتم اومد و زجه زد: سايت همسر يابي آغاز نو کمکم کن! امون از دل مادر. رفتم بغلش کردم. هق میزد: - زینبم! تو رو سايت همسر يابي آغاز نو برش گردون. امانته دستم! امین به اگه برنگردونیش نمیبخشمت! مادر من آروم باش! به همسر يابي آغاز نو این چه وضعشه؟