ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل محیا
محیا
28 ساله از تهران
تصویر پروفایل سیامک
سیامک
43 ساله از تبریز
تصویر پروفایل ساسان
ساسان
30 ساله از کرج
تصویر پروفایل غزل
غزل
33 ساله از مشهد
تصویر پروفایل سحر
سحر
40 ساله از خوی
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
47 ساله از تهران
تصویر پروفایل داود
داود
57 ساله از رباط کریم
تصویر پروفایل حمید
حمید
55 ساله از تهران
تصویر پروفایل مهسا
مهسا
40 ساله از تهران
تصویر پروفایل نوید
نوید
45 ساله از تهران
تصویر پروفایل شیوا
شیوا
42 ساله از رباط کریم
تصویر پروفایل حامد
حامد
32 ساله از تهران

همسر یابی همدلی اعضای خانم

همسریابی همدلی در نیومد.بی اختیار گریه ام گرفت. همسریابی همدلی کنار پام نشست که باز باعث شد دماغمو با دست بگیرم تا دوباره عوق نزنم. دستمو به دست گرفت

همسر یابی همدلی اعضای خانم - همسر یابی


آدرس همسر یابی همدلی

مامانو به زور توی جاش خوابوندم و خودم به اتاق رفتم. دستمو روی شکمم گذاشتم و گفتم: _ میبینی مامانا چه موجودات مهربونی هستن، واسه یه تهوع ساده چقدر نگران میشن .من مامانتم نگرانتم پس سعی میکنم به خوبی ازت مراقبت کنم عزیزم  تهوع بدی سراغم اومده بود.تا میخواستم لب به چیزی بزنم عوق میزدم و بی اشتها میشدم. این حالتا به خاطر بارداریه. مامان حسابی نگرانمه، حاال چه جوابی بخاطر این حاالتم بهش بدم؟؟

ضربه ای به در خورد و سایت همسر یابی همدلی امروز وارد خونه شد. تا همسریابی همدلیا اومد بوی بد قرمه سبزی مشاممو آزرد. با دو بسمت سرویس رفتم. صدای مامانو شنیدم: _ مهری ببین این دختر چشه.از دیشب گالب به روت داره یکسره باال میاره. صدای همسریابی همدلیا: _ وا.چرا آخه؟؟ همینطور که عوق میزدم صدای خاله رو از پشت در شنیدم: _ سلما؟؟خوبی؟؟

سرفه کردم و جواب دادم: _ بله. با بی حالی از سرویس خارج شدم که باز بوی بد پیاز داغ از خاله به مشامم خورد، دستمو جلوی بینیم گرفتم و گفتم: _ خاله برو اونور. به اتاقم رفتم.خاله پیله شد و دنبالم اومد. چشاش متعجب و ریز بین شده بود. با تردید پرسید:

_ مهری جان، زحمت بکش تا یه درمانگاه ببرش، ببین چشه. برای خاله ابرویی باال انداختم که با تته پته گفت: _ نترس .چیزیش نیست .یه عرق چهل گیاه بخوره خوب میشه. تو برو بخواب، من حواسم بهش هست. مامان شانه ای باال انداخت و گفت: _ اما اگه خوب نشد ببرش، باشه؟؟

همسریابی همدلی: _ باشه حتما میبرمش

همسریابی همدلی: _ باشه حتما میبرمش. مامان با تردید به حال برگشت که همسریابی همدلی گفت:

_ بگو سلما. سرمو پایین انداختم و گفتم: _ بی بی چک استفاده کردم مثبت بود هیچ صدایی از همسریابی همدلی در نیومد.بی اختیار گریه ام گرفت. همسریابی همدلی کنار پام نشست که باز باعث شد دماغمو با دست بگیرم تا دوباره عوق نزنم. دستمو به دست گرفت و گفت: _ نمیدونم باید بهت تبریک گفت یا نه. بسرعت گفتم: _ نه، تبریک واسه چی سایت همسریابی همدلی؟؟

این بچه که مال من نیست.برو به پدر و مادرش تبریک بگو. نم اشکشو با گوشه ی روسریش گرفت و گفت: _ نگران نباش، خودتم یه روز ازدواج میکنی و صاحب فرزند میشی. با گریه سری تکان دادم و گفتم: _ بس کن سایت همسریابی همدلی.این حرفا آرومم نمیکنه.دلم خیلی پره، نمیدونم چمه، حاال که حامله شدم دارم به سختیه کاری که کردم پی میبرم. یعنی بعد از تحویل بچه، سرنوشت من و این بچه چی میشه؟؟

سایت همسریابی همدلی فقط اشک ریخت

سایت همسریابی همدلی؟؟ افسون میتونه مامان خوبی براش باشه؟؟ سایت همسریابی همدلی فقط اشک ریخت و حرفی نزد. حتما فهمیده دلداری دادناش تسکین دل پر دردم نیست. قبل از اینکه مامان متوجه بشه خودمونو جمع و جور کردیم که سایت همسر یابی همدلی امروز گفت: _ چرا زودتر بهم نگفتی؟؟ شونه ای باال انداختم و گفتم: _ میخواستم برای چند روز فقط خودم و خودش باشیم.با فهمیدن بقیه، این تنهایی ها دیگه امکان پذیر نیست. _ بهتر نیست به مادرت بگی؟؟ _ دیر یا زود خودش میفهمه، فقط نمیدونم چطور تو صورتش نگاه کنم.

_ آقا و خانم چی؟؟ اونام باید بدونن. _ آره.بهشون بگو.تا خیالشون راحت بشه و هی دم به دقیقه نفرستنت دنبال من.دیگه نیازی به هم خوابی من و آقا نیست. سایت همسر یابی همدلی امروز با افسوس سری تکان داد و از جاش بلند شد: _ خیلی احتیاط کن سلما، مراقب باش که نکرده اتفاقی نیفته. همین فردا هم همراه آقا میری دکتر. _ ههه همراه آقا؟؟ اون که با من جایی نمیاد، اگه هم بخواد بیاد افسون نمیذاره.

مطالب مشابه