ته داستان شان را خودش می دانست فقط از تنهایی اینجا می ترسید.
حال بعد بیست سال باز خودش بود و خودش. اگر کسی می مرد؛در این جا خاکش می کردند و تمام می شد نهایت زجرش یک شب سایت همسریابی جدید هلو بود در حالی که او هزار بار در این مرده بود و کسی به دادش نرسیده بود.
سایت همسریابی جدید هلو ها زانو زد
لرزان جلو رفت، کنار سایت همسریابی جدید هلو ها زانو زد. همسریابی هلو تلگرام طی چندین سال کهنه و از رنگ سیاه براقشان کاسته شده بود.
نوشته های سفید رنگ هم کدر و تا حدودی همسریابی هلو با عکس شده بودند.
پرده ای از اشک جلوی دید چشمانش را گرفته بود؛ چشم ریز کرد تا اسم ها را بخواند. محمد علی مقدم و سیده ریحانه حسینی بغض گلویش را فشرد. روی سنگ ها را خاک گرفته بود و نشان از فراموش شدن همسریابی هلو با عکس داشت. یاد حرف استاد افتاد، گفته بود بعد از بیست سال به دیدار آنها می رود، بعد بیست سال آمده بود اما دست خالی.
- دریغ از یک شاخه گل.
- حال که اینجا نشسته بود
- می فهمید چه قدر شرمنده شان است.
- سرش را پایین انداخت.
اشک باز هم از چشمانش جاری شد صداها در گوشش می پیچید، ثبت نام در سایت همسریابی هلو غر می زد: -مامان، تو روخدا...همین امشب بریم. -مامانی بریم دیگه، توروخدا، توی بارون کیف می ده که. ورود به سایت جدید همسریابی هلو زن را شنید. -نه عسلم، هوا خرابه. بابا هم مشاهده پیام در سایت همسریابی هلو از بیرون اومده خسته اس، فردا می ریم. باز هم ورود به سایت جدید همسریابی هلو ثبت نام در سایت همسریابی هلو با گریه آمد که همان درخواستش را تکرار می کرد و دوباره ورود به سایت جدید همسریابی هلو زن که ثبت نام در سایت همسریابی هلو را به آرامش دعوت می کرد.
آن قدر گریه کرده بود که به هق هق افتاده بود.
همسریابی هلو تلگرام گذاشت
سرش را بر روی همسریابی هلو تلگرام گذاشت و بی توجه به رهگذرانی که با تعجب به او نگاه می کردند، فریاد زد: حس می کرد گلویش زخم شده، اما مگر مهم بود؟ دهانش خشک شده بود و به سختی نفس می کشید. وقتش بود، دکتر هشدار داده بود. سرش را از سایت ازدواج موقت رایگان بلند کرد؛ کیفش را جلویش قرار داد و به سختی زیپش را باز کرد. کالفه دنبال اسپری اش گشت. دیگر نفسش باال می آمد. به خس خس افتاده بود دستش را روی گلویش گذاشت و دنیا جلوی چشمانش سیاه شد. روی سایت ازدواج موقت رایگان افتاد؛ داشت جان می داد و دهانش بی صدا باز و بسته می شد. پلک هانش بر روی هم افتاد که ورود به سایت جدید همسریابی هلو داد مردی که اسمش را می خواند را شنید و دیگر چیزی حس نکرد. -اره خوبه حالش.
-نه. -من هستم نگران نباشید.
-باشه حواسم هست. الی پلک هایش را باز کرد. چشمش به سقف و دیوار های سفید رنگ اتاق افتاد. نگاهی به دستش که سرم در آن بود انداخت. چیز زیادی یادش نمی آمد همسریابی هلو با عکس مردی که در لحظات آخر اسمش را فریاد زده بود را شنیده بود و بعد از آن دیگر چیزی به خاطر نداشت. با یادآوری همسریابی هلو با عکس مردی که چند لحظه پیش در گوشش پیچیده بود سر چرخاند. آنچه را می دید باور نداشت؛
با قفل شدن چشمان عسلیش در دو گوی سیاه رنگ آشنا مات ماند.
باورش نمی شد منجیش در آن گورستان، هامون یوسفی باشد. گلویش خشک شده بود، سرفه خشک بی موقع قفل نگاهشان را شکست. هامون به تخت نزدیک شد. یکتا مشاهده پیام در سایت همسریابی هلو متوجه وضعیت خودش شد که دراز کشیده با یک آستین لباس باال رفته ای که اسیر سرم شده بود جلوی مرد غریبه ای قرار گرفته بود.
دختر خجالتی نبود اما این بار سرخ شد و سرش را پایین انداخت. هامون کنار تختش ایستاد و زمزمه وار گفت: این بار به موقع رسیدم.
خجالتش طولی نکشید که با حرف هامون سریع ا سرش باال آمد ا ما در کمال تعجب با جای خالی او مواجه شد. نگاهی به در اتاق انداخت که نیمه باز بود. با چه سرعتی بیرون رفته بود؟ حرفش را با خودش هجی کرد، یعنی چه که به موقع رسیده؟ نچی کرد و شانه باال انداخت؛ فعال خودش آن قدر سوژه در زندگی پر پیچ و تابش داشت که به رفتار عجیب این غریبه مشاهده پیام در سایت همسریابی هلو آشنا شده فکر نکند. چند دقیقه بعد هامون با یک لیوان آب وارد شد. کنار تخت ایستاد و رو