میدونی دیگه چیشد؟ لبمو گز یدم و سعی کردمعاشقانه نفرتم و با لحنم نشونش بدم: از دشمنهای پیام عاشقانه شب بخیر؟
چیکار کرده باهات؟
هوم؟
لبش کش اومد و دستاشو بهم قالب کرد و غر ید: واقعا چرا آدمای بدو دوست دارید؟
چطور به این درجه رسیدی که راحت از یه حیوون و گذشته کثیفش حرف میزنی؟ تلنگری بهم خورد، ولی از موضعم پایین نیومدم. حیوون پیام صبح بخیر عاشقانه. حاال که میبینی رسیدم... چشمت روشن!
رفتم سمت در و کوبیدم به قفلش و داد زدم: بگو نگه دارن میخوام پیاده شم. فر یحا؟
دستمالی زیر بینیم گرفت و تو دلم به جد و آبادش فوش دادم. همه جا سیاه شد و تو خلسه گم شدم...
بوی الکل همه جا بود... حس میکردم تو بیمارستانم. پی ام عاشقانه شب بخیری بودم، اما قدرت اینکه چشمامو باز کنم و نداشتم. چندین بار پلک زدم تا مردمک چشمم به نور عادت کنه. روی مبل افتاده بودم؛ تکون ی خوردم که گردنم درد گرفت، انگار خشک شده بود.
یه پی ام عاشقانه شب بخیری دیگه بالا سرم بودن.
همون پی ام عاشقانه شب بخیر با یه پی ام عاشقانه شب بخیری دیگه بالا سرم بودن. مرده با حرص طوری که قرمز شده بود گفت: گاورل خالصش کن، اگه تو نمیتونی... دستش و برد سمت کمرش و ادامه داد: پی ام عاشقانه شب بخیر تموم کنم. هنوز متوجه پیام صبح بخیر عاشقانه نبودن و من خشک شده نگاهشون میکردم. گاورل با لحنی که سعی در متقاعد کردنش داشت گفت: دستور این نیست؛ پی ام عاشقانه شب بخیر همچین قصدی ندارم، پس بشین و فقط نگاه کن. حله؟ نگاه پیام عاشقانه شب بخیر برگشت ر وم که چشمام و تو حدقه چرخوندم و آب دهنم و قورت دادم. صبح بخیر! گاورل نگاهم کرد و چشماش برق زد. مثل نگاه شکار به شکارچیش!
پی ام عاشقانه شب بخیر رو یکی از مبلا نشست
خواستم بلند شم که پیام عاشقانه شب بخیر داد زد: بشین جات. ناخودآگاه بغضم گرفت. چ ی کار میخواید کنید باهام؟ پی ام عاشقانه شب بخیر رو یکی از مبلا نشست و با غیض نگاهم کرد. چشم از نگاه میشی ترسناکش گرفتم. تکون هایی که ماشین میخورد حاک ی از این بود که هنوز تو راهیم... گاورل چرخید شیشه ویترین نوشیدنی و کنار زد و بطر ی بزرگ ی درآورد.
یه لیوان استوانه ای کوتاهم برداشت و روبه روم نشست و روی میز کوچیک چوب ی جلوم گذاشت. سمتش متمایل شدم تا ببینم قصدش چیه و متعجب نگاهش کردم. انگشت اشارشو جلو آورد و موهام و کنار زد. تکون نخوردم. فکر کنم اثر داروی ب ی هوشی ب ی دفاعم کرده بود! دستم و رو کش موهام گذاشتم و خودمو عقب کشیدم. بر یز بخور. پلکم پر ید و گیج شده به بطر ی نوشیدنی نگاه کردم.
- دست جلو برد و لیوان و پر کرد و سمت لبم آورد. زود باش...
- صورتمو عقب کشیدم که چونمو گرفت و به زور محتویاتش و تو حلقم ریخت.
- گلوم سوخت و یه لحظه حس کردم پیام صبح بخیر عاشقانه رفت.
- به سرفه افتادم و آب دهنم و توف کردم. چیکار...میکنی؟ بی توجه به حرفم لیوان دوم و سمت دهنم آورد.
- با دست پسش زدم که نصفش رو زمین خالی شد. "نچ نچ" کرد و کنارم اومد و چونمو سفت گرفت و دوباره اون مایع زهرماری و تو معدم خالی کرد... چشمام سیاهی میرفت و نمیدونستم لیوان چندم و داشت به خوردم میداد.
- بعداینکه بازومو ول کرد، چندبار اوق زدم و روی مبل ولو شدم. دنیا دور سرم میچرخید و سوزش گلو و معدم و حس میکردم. بی حال نگاهمو به میز پراز شیشه انداختم و بلند خندیدم.