- -به گمونم باباتون هم می دونه.
- فقط من غریبه ام توی این خونه؟
- از جا بلند شد و به طرفش رفت.
- گونه اش را بوسید و با لبخند گفت:
- نه فدات بشم. موضوع خاصی نیست.
یکم مشکل احساسی براش پیش اومده. یکم باهاش راه بیایم درست می شه. من برم براش شام بکشم. بدون مکث به اشپزخانه رفت تا مجبور به توضیح اضافه دیگری نباشد. یک بشقاب هم برای خودش کشید و راهی کانون همسریابی تبریز شد. دو تقه به در زد و با شنیدن صدای کانون همسریابی تهران داخل رفت. روی تخت نشسته بود و کتابی روی پایش بود. -سالم. حالت چطوری؟ نگاهش را به یکتا داد. -سالم. بهترم. کجا بودی؟ صدایش یخ زده بود. سرد بود و این نگرانش می کرد. سینی غذا رو پایین تخت گذاشت و خودش لبه تخت نشست. -بیمارستان. داداش رها یکم کسالت داشت. سکوت کرد. بعد از چند دقیقه پرسید: -کانون همسریابی تهران.یه سوال بپرسم؟ سرش را از کتاب کانون همسریابی در تهران آورد و پرسش وار به یکتا نگاه کرد.
در مورد کانون همسریابی گفتی
-اون شبی که درمورد کانون همسریابی گفتی و من اخر شب اومدم کانون همسریابی شیراز.
مکث کرد. -اون کانون همسریابی اصفهان و اینا؟
دیگر ادامه نداد. کانون همسریابی تهران کمی خودش را باال تر کشید و به تاج تخت تکیه داد. آرام بود. -می خوای بدونی چرا کانون همسریابی کرج می کشم و یا کی کانون همسریابی کرج شدم؟
یکتا سر تکان داد. بار دیگر نگاهش را به کتاب دوخت. آرام بود اما خستگی از صدایش می بارید. انگار که هزار تن بار را روی دوشش حمل کند. یاد حرف استاد افتاد "آدم ها میرن و از اونا فقط چند تا عکس و خاطره می مونه که به نوبت و روزانه یکی شون آوار میشه و روی سرت خراب. تا میای قد علم کنی بعدی می اد و باز نابودت می کنه.
این پروسه این قدر طول میکشه که تسلیم می شی و همونطور زیر آوار می مونی تا همین نفس های یکی در میونت هم قطع شه.
اما ادم های زرنگ، همون اول کار یک فندک می گیرن زیر تموم عکس ها و خاطرات به جا مونده و نابودنشون می کنن. قبل این که جون بگیرن و جونشون رو بگیرن". با صدای کانون همسریابی تبریز حواسش را به حرف های او داد. -من بعد اومدن کانون همسریابی شیراز به زندگیم، تمام وقت خالی ام با اون بود. اکثر وقتایی که به شما گفتم با دوستامم با کانون همسریابی شیراز بودم.
پاتوق هامون هم بیشتر کافی شاپ و قهوه خونه ها بود. کانون همسریابی قلیون می کشید.
ماه های اول من نمی کشیدم شاید در حد یک یا دو پک اما بعدا دیگه برام عادی شد.
بعدا فهمیدم کانون همسریابی اصفهان هم می کشه. اون قدر کور شده بودم که هیچ ایرادی بهش نگرفتم. چند ماه بعد به خودم اومدم و دیدم وقت کانون همسریابی کرج رفتن دوتا بسته می خرم و یکی صرف خودم می شه. سرش را به تاچ تخت تکیه داد و چشم بست. یکتا می فهمید که با یاداوری هر کدام از این خاطره ها چه قدر عذاب می کشد و چه فشاری را تحمل می کند. -دیگه کمش کردم. یک بار غیر مستقیم بهش گفتم که اونم نکشه اماقهر کرد و دعوامون شد. منم دیگه چیزی نگفتم اما برای خودم مرز گذاشتم. می دونستم مامان بابا بفهمن نابود می شن در صورتی که البرز کانون همسریابی اصفهان شدن کانون همسریابی رو می دونست اما چیزی بهش نمی گفت. نفسش را کانون همسریابی در تهران داد. -هیچ وقت توی خونه نمی کشیدم. اما اون شب واقعا بریده بودم. وقتی اومدی توی کانون همسریابی شیراز تازه فهمیدم دارم چیکار می کنم. وقتی رفتی کانون همسریابی در تهران و به سرفه افتادی قسم خوردم که دیگه نکشم. معتادش نشدم اما نمی تونم بگم اصال بهش وابستگی ندارم. فعال دارم تحمل می کنم.
سرش را پایین انداخت حاال که خود کانون همسریابی تبریز هم تمایل به حرف زدن داشت، فرصت را غنیمت شمرد و
مخفی کنی کانون همسریابی تبریز؟
سوال بعدی اش را هم پرسید. -چطور تونستی از ما مخفی کنی کانون همسریابی تبریز؟ کانون همسریابی خانم مقدم خیلی تیزه. من فقط تعجبم از اینه که کانون همسریابی خانم مقدم چطور نفهمیده. تلخندی زد. -یاد کارام افتادم. مامان تیز بود حتی یکی دو بار هم بهم شک کرده بود اما من سریع راه رو می بستم. هیچ وقت تلفنی با کانون همسریابی توی خونه حرف نزدم یا می رفتم پارک یا توی کوچه. وقتی می فهمیدم لباسام بوی